اعتراف شب یلدایی من بر اساس دعوت خبرنگار در ورد پرس انجام می شود. خوب ، مسلم است که شب یلدای پاسداران با شب یلدای بقیه هم فرق می کند و روشن است که بازی را هم به روش خودم انجام می دهم .
1- از اول بچگی علاقه شدیدی به چهارشنبه سوری بازی و فشفشه روشن کردن و آتش روشن کردن داشتیم . خدایی این رویکردهای ضد فرهنگی هم آنزمان وجود نداشت. مادرمان هم که فرزند یک پزشک بود و خانواده ای سوپر سیاسی نبوده اند . اما این وسط ، پدرم هیچ موافقتی با چهارشنبه سوری نداشت. لیکن فقط تنها کاری که می کرد اینکه خودش هیچگاه در این کارها شرکت نمی کرد. هرچند کل این کارها ترکیبی از آتش روشن کردن و کمی خوش گذراندن بود. کارهای منفی این روزها گفتم که آنروزها نبود. اعتراف می کنم که ده سال نیست که به ابعاد خرافی ماجرا پی برده ام. الان من مثل پدرم در مورد این موضوع فکر می کنم .
2- علاقه دردناک من به الکترونیک ، همیشه کار دستم می داد. یک بار نه و هزار بار. بشکلی که در خانه از بچگی به مهندس ! معروف شده بودم . البته از درب عقب. چون کار تمام ابزار و ادوات الکترونیکی خانه ، چندبار از دست – بوقل مادر- مهندسی های من به مریضخانه کشیده بود ! مادرم می گفت : ابوذر اگر موتور یک ماشین را تعمیر کند موتورشرا زیادی می آورد. چون از بچگی هروقت چیزی را باز می کردم اولین اتفاقی که می افتاد و برو و برگرد نداشت اضافه آوردن مقادیر متنابعی "پیچ" بود. همین بود که مادرم فکر می کرد اولین کامپیوتری که پدرم ( سال 72 ) برایم خرید –یعنی یک سیستم با پردازنده 80286 25 مگاهرتزی (که با یک کریستال شتاب دهنده تا 32 مگاهرتز شتاب می گرفت) ، دقیقا 1024 کیلوبایت RAM ، هارد دیسک 40 مگابایت ( درست خواندید ! 40 مگ ! ) ، کارت تصویر VGA و مانیتور 15" TATUNG ( با اسم ایرانی منیر ! تولید صنایع انفورماتیک صادق نگار ) و بدون درایو CD ( آنموقع اصلا نبود ) و دو فلاپی درایو 5,1/4" و 3,1/2" - از دست من جان سالم بدر نخواهد برد.
3- اعتراف می کنم ، درست روز دوم پس از خرید رایانه ، وقتی من و سیستم تنها ماندیدم ، این پیچ گوشتی بود که در دست من در حال بازکردن پیچ های پشت سیستم بود. از بس نمی دانستم چکار دارم می کنم و هول بودم ، پیچ های بیرونی Power sup. را هم باز کردم ! باز کردم ، دیدم ، نفسی کشیدم و بعد از ترس اینکه مبادا خانواده از راه برسند ، فوری بستم . لذتی داشت تماشای بوردهایی که با کابل و اتصالات جالب انگیزناک در هم وارد شده بودند. راستش را بخواهید بیشترین عاملی که مرا به بازکردن کیس کشاند ، این بود که چهارتا بچه هم سن و سال خودم جلوی خودم سیستم را اسمبل کرده بودند و خیلی دوست داشتم بدانم در حقیقت چکار می کردند . چقدر وسوسه شدم که مانیتور را هم باز کنم که خدا را شکر ترس از شوک الکتریکی که پشت مانیتور تذکر داده شده بود مانعم شد. بگذریم که طرح بهینه سازی ترانس High vol مانیتور را هم داشتم.
4- در دوره ء ما ، آدمهای زیادی بودند که فکر می کردند ویروس رایانه ای ماهیت بیولوژیک دارد. می دانم براحتی می شود این ذهنیت را همین امروز هم دامن زد. آنقدر داستانهای وحشتناک و خالی بندی در مرود آسیبهایی که ویروسها به سیستم ها زده اند ( از ترکاندن CRT مانیتورتا سوزاندن بورد پرینتر و سوزاندن هارد و سی پی پو و ... ) بین ماها درجریان بود که نگو . اما من به روشنی از ماجرا مطلع بودم . جالب آنکه دوستی داشتم که زودتر از من دستش در منزل به رایانه رسیده بود ( پدرش یک 8086 داشت ) اما فکر می کرد ویروس رایانه ای موجود زنده است ! اما اعترافم این است که با مادرم سر این موضوع شوخی کردم . یک فلاپی ویروسی داشتم که یک game کوچک ( احتمالا ترمیناتور یا بودوکن – آقا خدایی کسی نسخه ای از آن برای پلاتفرم های امروزی دارد ؟ - شاید هم فیفا 99 ) رویش بود و برادرم مقداد – آنزمان محمد هنوز نینی دماغو بود و رقیب من مقداد بود. خیلی به بازی گیر می داد. به آشپزخانه رفتم و از ترسش فلاپی را به مادرم دادم و گفتم بی زحمت چون ویروسی است ، یک جای مطمئن قایمش کند تا آنتی ویروس بگیرم و پاکش کنم . مادرم بمن گفت : لی خوب . اما توی یک جعبه تمیز بگذار تا محیط آشپزخانه را آلوده نکند !!!! من را می گی ؟ چشمم برقی زد ! فهمیدم مادرم هم فکر می کنم ویروس رایانه ای ماهیت بیولوزیک دارد . ناگهان به مادرم گفتم : مامان منو نیگا ! تا مادرم مرا نگاه کرد شروع کردم به لیس زد فلاپی ! مادرم جیغ زد : از آشپزخانه ء من برو بیرون بچه کثیف ! و من هم با خنده بیرون دویدم ! والا دمپایی توی کمرم می خورد !
5- مادرم فکر می کرد رایانه باید خودش اتوماتیک برنامه داشته باشه و بدون آنکه لازم باشد کسی به آن برنامه ای بدهد می توان با آن کار کرد ، برنامه نوشت و در صورت لزوم بازی کرد ! مادرم دیپلم ادبیات زمان جناب پهلوی ها است و برای همین زیاد با رایانه آشنا نبود. هرچند دایی مان اولین کسی بود که در فامیل سیستم خرید. او یک سیستم 80286 NEC 16 مگاهرتزی ( مقایسه کنید با این سه گیگاهرتزی های امروز ! ) داشت که الحق سیستم ماهی بود. فکر کنم هنوز آن را دارد. خدایی حاضرم آن را از او بخرم اگر خرابش نکرده باشد. چون original و وارداتی بود. بگذریم . وقتی رایانه را برای اولین بار با پدرم از شرکت به خانه آوردیم ، برادرها و خواهر ها ( بزرگترینشان کلاس پنجم ابتدایی بود ) گیرد داده بودند که بازی می خواهند و من هم هی می گفتم که الان چیزی ندارد. مادرم گفت : خاک برسرت ! هی گفتی کامیپوتر کامپیوتر ، حالا که داری هیچ کاری باهاش نمی تونی بکنی ؟ و من هم غیرتی شدم و شروع کردم در هارد سیستم برایشان فولدر به نامشان درست می کردم و با چند فاید batch - (*.BAT) کاری می کردم که اسمشان را با حروف درشت روی مانیتور ببینند و کلی خوشبحالشان شده بود . بعد هم که چون سیستم عاملم IBM-DOS 5 اصل بود ، درون فولدر آن ، بازیهای گوریلا و نیبلز ( بازی گوریل و مار ) را گیر آوردم و در qbasic برایشان اجرا کردم . حالا دیگر جلوی مادر سربلند شده بودم .
خانم ما خفن گیر داده که با سیستم کار دارد و داد و بیداد راه انداخته که باید برای سه شنبه present درسی اش کامل شود ، والا خدایی تا شب می توانستم خاطره ها و گاف های رایانه ای ام را بنویسم . یک دریایش همین الان تو سرم هست ! :)
حالا من این ها را دعوت می کنم که خاطرات یلدایی شان را بنویسند:
2- مهدی بوترابی
پی نوشت :
به انتخاب خودم ایمان آوردم ! از میان ? نفری که انتخاب کرده ام ،چند نفر قبلا دعوت شده اند و اعلام وصول هم کرده اند. یک نفر جرات نداشته که چیزی بگوید چون هرچه می خواسته و می توانسته بگوید ، قبلا گفته و آنچه که نگفته را هرگز نخواهد گفت. به هیچ کس . مگر آنکه خودمان - بقول شمالی ها - جک بشویم و دربیاریم ... می دانید که خیلی هایش را در آورده ایم . یلدایش را خودمان قبلا برایش گرفته ایم ! :) یکی دو نفر هم بازی را انجام داده اند . مانند حنیف مزروعی. مانده بابایش ، بهمراه قلمبه ء وبلاگ نویسان ، حجره دات نت و ... . خودتان بهشان بگویید که دعوتند.